ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

اسمان ابری

آسمان بدجوری دلش گرفته بود کلی گریه کرد کلی هم داد زد نمیدونم واسه چی اینهمه دلش گرفته بود با اشکاش تمام پنجره های خونه ها رو شست الان یکم ارومتره فکر کنم همین گریه کردن ارومش کرده ولی نگاهش که بکنی میفهمی هنوز صورتش غم داره هنوز نمناکه هنوز ابریه
24 آبان 1391

خواب معصومانه

ارزش داره شما بخوابین و تا صبح نگاهتون کنم ارزش داره شما رو داشته باشم و خسته بشم شما  باشین و من و بابا مثل تکیه گاه همراه شما باشیم ارزشش خیلی زیاده تو این راه زندگی باهم باشیم کنار هم باشیم و شما با خیالی اسوده رویاهای زیبا ببینید من و بابا خیلی  خوشبختم که شما رو دارم   ...
19 آبان 1391

مبینا نوازنده میشود

 تعطیلات تابستانی با این که خیلی به مبینا اصرار میکردم وقت بیشتری برای تمرین ویلون بذاره اما همش شیطونی میکرد تا اینکه  صدای استادش هم دراومد و بهش تذکر داد  حالا هفته پیش فقط با روزی تقریبا 45 دقیقه تمرین کردن اینقدر کارش عالی بود که  استادش فقط در حال تعریف و تمجید کردن از مبینا بود منم که از خوشحالی تا اسمون هفتم رفتم خیلی خوشحال شدم چون استادش از روز اول میگفت مبینا خیلی بچه با استعدادی از  نمونه هایی هست که خیلی زود یاد میگیره و دستش وانگشتاش خیلی زود فرم میگیرن روی ویلون و این خودش یه نعمته  مامان قربون اون دستهای ظریفت بره که مثل دست فرشته ها میمونه   ایشالا از این به بعد در مورد موفقیت های ب...
19 آبان 1391

روزمرگی های من و فرشته هام

صبح چشمام باز نمیشه اما یه وروجک کوچولو شروع میکنه به کشیدن موهام بازهم از خواب بیدار نمیشم ناامیدانه میره سراغ جعبه دستما کاغذی و تا  ورق اخر همشون رو از جعبه درمیاره دوباره میاد سراغم و این سری سرش رو میذاره روی سرم و خودش رو پرت میکنه تو بغلم اما من باز هم خوابم میاد هنوز خستم هنوز دلم میخواد بخوابم دوباره میره این سری سراغ موبایل و کنترل های تی وی و خسته از تنهایی بازی کردن دوباره میاد سراغم و انگشتهای کوچیکش رو میکنه توی بینیم و صورتم رو چنگ میندازه دیگه چاره ای ندارم از خواب بیدارم میشم و با شو ق و ذوق زل میزنه به چشمام و میخنده و من با یه لبخند زیبا که هدیه گرفتم خستگی رو فراموش میکنم و شروع میکنیم با هم بازی میکنیم با صدای بلند ...
19 آبان 1391
1